یکسال گذشت و چیز های بیشتر به دست آورم و چیز های زیادی را هم از دست دادم.اولینش قدرت رویا پردازی بی نهایت فعالم بود.کمرنگ تر شده و کمتر .بیشتر درگیر روزمرگی ها شده ام و در آن ها خودم را جلو میبرم.پوریا خیلی به من کمک کرد.روزهای سختی را داشتم و با بودنش به من حال بهتری داد.امیر و امین را برایشان دلتنگم.امین دارد تلاش میکند برای رفتن و مستقیم ارشد قبول شده است.امیر هم دلم برایش تنگ شده.روزهای سختی را گذراندم اما مریم را پیدا کردم و حالم بهتر شد.باور کردم دنیا را باید در آغوش کشید و بگذاری آرام همان جا نفس بکشد و کارهای خودت را جلو ببری.از خیلی ها فاصله گرفتم و تنهایی را تجربه کردم.تنهایی ای که حاصل جبر بود و میخواستم در اختیار بگیرمش.روزهای زیادی را تنها در شمال گذراندم و چه روزهایی که بیشتر از آن در فکرم تنها بودم .اما جلو رفتم و دوست های جدید پیدا کردم و دنیا را حس کردم.اطرافم شلوغ است و خیلی ها را میبینم و میفهمم که همه در روزگار خودشان غرق هستند و من تنها میتوانم وقت بگذارم و بفهممشان و روزهای خوبی برایشان بسازم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها