هر روز کتابخانه تا شب.دیدن آدم ها.خالی شدن فکر و انرژی و گشتن دنبال حس هایی که روزی داشتم و حالا از دست داده ام.حرف زدن با مریم و کم حرفی با پوریا.بیخیال توییتر و اینستاگرام شدن و مواجه با پوچی و تنهایی وحشتناک این شب ها.وینستون عقاب مهدی.جای آن داردکه چندی هم ره صحرا بگیرم.ره صحرا آدم را به کجا میبرد؟آدم تا کجا همش میتواند با خودش باشد و جلو ببرد؟آدم های تنها قوی ترند؟نمیدانم.چه بی رحمانه میخواهم بنویسم اما چیزی برای نوشتن ندارم.گناه میکنم و حس لذت میخواهم از گناهم اما همان را هم نمیتوانم ببرم.میگویند زجر گناه اینگونه است.که دیگر حتی از لذتش هم نمیتوانی استفاده کنی.خسر الدنیا والآخره مگر چیست؟همین است دیگر.از کتابخانه برگشته ام و یک سمفونی موتزارت گذاشتم که مثلا بهتر بشوم.چه مسخره.حال و هوای لحظه ی شیدایی موتزارت را این سر دنیا میخواهم بفهمم؟عمرا.گندش بزنند.همین است که دستم هیچ جا را نمیگیرد.ناراحت از دست چند نفر هستم.اما ناراحتی در دنیا بی معنیست.همه چیز میگذرد و گم میشود.باید هر لحظه را دریابم.این رمز سعادت است.سعادت؟اگر فردا مردم چه؟سعادتمند میمیرم؟نمیدانم.حیف.حیف که کسی اینجا را نمیخواند.که بعد مردنم برایم اشک بریزد.مردن کسی که اشکی برایش نمیریزند زیباست.تنها میان خاک باقی میماند.مظلوم بودن صفت خوبیست؟یا ما آدم های ضعیف آن را میخواهیم خوب جلوه دهیم؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها