بسم الله

رفتیم سیطره بازی کردیم.خوش گذرونی در کافه پلاتو.من پوریا فاطمه پرنیان پگاه مهدیس.دختر همیشه خندان جمع مهدیس بود.پرنیان دوست پسر پیدا کرده و حالش بهتر شده.ولی هنوز هم دغدغه ی درس و این حرف هارا دارد.پوریا سر به زیر و در خودش به دنیا ادامه میدهد.پگاه در بین تضاد ها و خستگی هایش روزهایش را سر میکند.فاطمه ذهنش درگیر بود.درگیر اتفاق های عاطفی این چند وقت اخیر که برایش رخ داده اند.کمی برایم حرف زد ولی دلش به حرف زدن نبود.اصرارش نکردم.دلم نمیخواهد این جوانی ها را با غصه کسی بگذراند.خودم درگیر استرس درونی هستم.استرس یاد نگرفتن و نشدن و نرسیدن و جا ماندن.استرس بوق قطار قبل از رفتن و دویدنی که شاید مرا باید به آخرین قطار برساند.نمیدانم.شاید باید در ایستگاه جا بمانم و با کسی آشنا شوم که که او هم مثل من جا مانده.دلم برای مریم و خانواده ام و همه تنگ شده.برای فوتبال بازی کردن بچه های حلی دو در مدرسه.برای شوخی با هومن مهدوی.برای بحث عقیدتی با مسیح.برای قهوه خانه با امیر برای خندیدن های امین.دلم برای همه چیز تنگ شده.راستی کاش هیچ وقت آن روزها تمام نمیشدند.چه روزهای عجیبی بود.انگار دنیا به ما هدیه ای داده بود تا نفهمیم آن بیرون چه میگذرد.در دنیای خودمان باشیم و جلو برویم.کاش میشد یک بار دیگر شب بشود و با پارسا و سینا در اتاق ته زیست شناسی بشینیم و بعد فیلم هایی را که گرفتیم سعی کنیم تحلیل کنیم.کاش نادر اینجا بود و یک شب دیگر کنار همدیگر توی کیسه خواب میخوابیدم.دلم برای همه ی شب های ترم یک تنگ شده.آرزوها و آن احساس های ناب که فکر میکردم نهایت عاشقیست.چه دیوانه بودم.حالا هر روزی که از جلوی هما رد بشوم خاطرات آن دوران را به یاد می آورم.چه روزهایی.راستی کجا جا ماندند؟تصویر های عجیبی در ذهنم جا خوش کرده اند و شبانه روز به سراغم می آیند.گاهی تصویر مردن را میبینم و بعد از همه چیز بیزار میشوم.و بعد تصویر آن شب که در لواسان روی بالکن نشسته بودیم و پدرم آواز میخواند. . آوازش چه بود؟یادم رفته.همه ی خیال هایی که یک روز در سرم داشتم حالا گم شده اند.میروند لا به لای روزهای سرد.میروند لای برف ها.باید بیشتر بنویسم.از همه چیز.همین نوشتن بود که در این سال ها مرا به خودم میرساند و از خودم رها میکرد.ای لولی بربط زن،تو مست تری یا من؟دلم برای لذت بردن بی نهایت از شهرام ناظری تنگ شده.برای هر چیز کوچک و بزرگ آن روزها.دلم همان ها را میخواهد فقط.همیشه برای همه وقت گذاشتم اما ننشستم تنها در خانه و یک ساعت برای خودم هم وقت بگذارم.نفهمیدم روزها چگونه گذشتند و من خودم را هر روز برای یک نفر فدا کردم.حالا روزهایم بیشتر بوی بد تنفر گرفته اند تا دوست داشتن.دیشب با پوریا در مورد این حرف میزدیم که آدم هایی که از ایران می روند بیشتر به خاطر چه چیزی میروند؟به خاطر پول یا موقعیت اجتماعیست یا به خاطر فکر حاکم در جامعه است؟دلم گرفته است.نافرم.همه ی کارهایم تلنبار شده.از عشق های ناتمام دلگیرم.روزگارم به هم ریخته.فکرهایم بیشتر.چندمین بار است که این گونه به هم ریخته ام.راستی کیست که دنیای دیگران را درک کند.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها